شهید مطهری به این سوال اینگونه پاسخ میدهند:
عوامل دخيل در قيام امام حسين عليه السلام و. مقايسه آن با شرايط زمان امام حسن عليه السلام
امام حسن و امام حسين در ساير شرايط نيز خيلى با يكديگر فرق داشتند. سه عامل اساسى در قيام امام حسين دخالت داشته است. هر كدام از اين سه عامل را كه ما در نظر بگيريم مىبينيم در زمان امام حسن به شكل ديگر است. عامل اول كه سبب قيام امام حسين شد اين بود كه حكومت ستمكار وقت از امام حسين بيعت مىخواست: «خُذِ الْحُسَيْنَ بِالْبَيْعَةِ اخْذاً شَديداً لَيْسَ فيهِ رُخْصَةٌ» حسين را بگير براى بيعت، محكم بگير، هيچ گذشت هم نبايد داشته باشى، حتماً بايد بيعت كند. از امام حسين تقاضاى بيعت مىكردند. از نظر اين عامل، امام حسين جوابش فقط اين بود:
نه، بيعت نمىكنم، و نكرد. جوابش منفى بود. امام حسن چطور؟ آيا وقتى كه قرار شد با معاويه صلح كند، معاويه از امام حسن تقاضاى بيعت كرد كه تو بيا با من بيعت كن (بيعت يعنى قبول خلافت)؟ نه، بلكه جزء مواد صلح بود كه تقاضاى بيعت نباشد و ظاهراً احدى از مورخين هم ادعا نكرده است كه امام حسن يا كسى از كسان امام حسن يعنى امام حسين، برادرها و اصحاب و شيعيان امام حسن آمده باشد با معاويه بيعت كرده باشد. ابداً صحبت بيعت در ميان نيست. بنابراين مسأله بيعت- كه يكى از عواملى بود كه امام حسين را وادار كرد مقاومت شديد بكند- در جريان كار امام حسن نيست.
عامل دوم قيام امام حسين دعوت كوفه بود به عنوان يك شهر آماده. مردم كوفه بعد از اينكه بيست سال حكومت معاويه را چشيدند و زجرهاى زمان معاويه را ديدند و مظالم معاويه را تحمل كردند واقعاً بيتاب شده بودند، كه حتى مىبينيد بعضى معتقدند كه واقعاً در كوفه يك زمينه صددرصد آمادهاى بود و يك جريان غير مترقَّب اوضاع را دگرگون كرد. مردم كوفه هجده هزار نامه مىنويسند براى امام حسين و اعلام آمادگى كامل مىكنند. حال كه امام حسين آمد و مردم كوفه يارى نكردند، البته همه مىگويند پس زمينه كاملًا آماده نبوده، ولى از نظر تاريخى اگر امام حسين به آن نامهها ترتيب اثر نمىداد، مسلّم در مقابل تاريخ محكوم بود؛ مىگفتند يك زمينه بسيار مساعدى را از دست داد. و حال آنكه در كوفه امام حسن اوضاع درست بر عكس بود؛ يك كوفه خسته و ناراحتى بود، يك كوفه متفرّق و متشتّتى بود، يك كوفهاى بود كه در آن هزار جور اختلاف عقيده پيدا شده بود، كوفهاى بود
كه ما مىبينيم اميرالمؤمنين در روزهاى آخر خلافتش مكرر از مردم كوفه و از عدم آمادگىشان شكايت مىكند و همواره مىگويد: خدايا مرا از ميان اين مردم ببر و بر اينها حكومتى مسلط كن كه شايسته آن هستند تا بعد اينها قدر حكومت مرا بدانند.
اينكه عرض مىكنم «كوفه آماده» يعنى بر امام حسين اتمام حجتى شده بود.
نمىخواهم مثل بعضىها بگويم كوفه يك آمادگى واقعى داشت و امام حسين هم واقعاً روى كوفه حساب مىكرد. نه، اتمام حجت عجيبى بر امام حسين شد كه فرضاً هم زمينه آماده نباشد، او نمىتواند آن اتمام حجت را ناديده بگيرد. از نظر امام حسن چطور؟ از نظر امام حسن اتمام حجت بر خلاف شده بود؛ يعنى مردم كوفه نشان داده بودند كه ما آمادگى نداريم. آنچنان وضع داخلى كوفه بد بود كه امام حسن خودش از بسيارى از مردم كوفه محترز بود و وقتى كه بيرون مىآمد- حتى وقتى كه به نماز مىآمد- در زير لباسهاى خود زره مىپوشيد براى اينكه خوارج و دست پروردههاى معاويه زياد بودند و خطر كشته شدن ايشان وجود داشت، و يك دفعه حضرت در حال نماز بود كه به طرفش تيراندازى شد ولى چون در زير لباسهايش زره پوشيده بود تير كارگر نشد، و الّا امام را در حال نماز با تير از پا در آورده بودند.
پس، از نظر دعوت مردم كوفه كه بر امام حسين اتمام حجتى بود و چون اتمام حجت بود بايد ترتيب اثر مىداد، در مورد امام حسن بر عكس، اتمام حجت بر خلاف بوده و مردم كوفه تقريباً عدم آمادگىشان را اعلام كرده بودند.
عامل سومى كه در قيام امام حسين وجود داشت عامل امر به معروف و نهى از منكر بود؛ يعنى قطع نظر از اينكه از امام حسين بيعت مىخواستند و او حاضر نبود بيعت كند، و قطع نظر از اينكه مردم كوفه از او دعوت كرده بودند و اتمام حجتى بر امام حسين شده بود و او براى اينكه پاسخى به آنها داده باشد آمادگى خودش را اعلام كرد، قطع نظر از اينها مسأله ديگرى وجود داشت كه امام حسين تحت آن عنوان قيام كرد، يعنى اگر از او تقاضاى بيعت هم نمىكردند باز قيام مىكرد و اگر مردم كوفه هم دعوت نمىكردند باز قيام مىنمود. آن مسأله چه بود؟ مسأله امر به معروف و نهى از منكر، مسأله اينكه معاويه از روزى كه به خلافت رسيده است (در مدت اين بيست سال) هرچه عمل كرده است بر خلاف اسلام عمل كرده است، اين حاكم جائر و جابر است، جور و عدوانش را همه مردم ديدند و مىبينند، احكام اسلام را تغيير داده است، بيت المال مسلمين را حيف و ميل مىكند، خونهاى محترم را ريخته است، چنين كرده، چنان كرده، حالا هم بزرگترين گناه را مرتكب شده است و آن اينكه بعد از خودش پسر شرابخوار قمار باز سگباز خودش را [به عنوان ولايتعهد] تعيين كرده و به زور سرجاى خودش نشانده است. بر ما لازم است كه به اينها اعتراض كنيم، چون پيغمبر فرمود:
«مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلّاً لِحَرامِ اللَّهِ، ناكِثاً عَهْدَهُ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسولِ اللَّهِ، يَعْمَلُ فى عِبادِ اللَّهِ بِالْاثْمِ وَ الْعُدْوانِ، فَلَمْ يُغَيِّرْ عَلَيْهِ بِفِعْلٍ وَ لا قَوْلٍ، كانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ انْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ. الا وَ انَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِموا طاعَةَ الشَّيْطانِ …» «1»
.
اگر كسى حاكم ستمگرى را به اين وضع و آن وضع و با اين نشانيها ببيند و اعتراض نكند به عملش يا گفتهاش، آنچنان مرتكب گناه شده است كه سزاوار است خدا او را به همان عذابى معذّب كند كه آن حكمران جائر را معذّب مىكند. اما در زمان معاويه در اينكه مطلب بالقوّه همينطور بود بحثى نيست. براى خود امام حسن كه مسأله محل ترديد نبود كه معاويه چه ماهيتى دارد. ولى معاويه در زمان على عليه السلام معترض بوده است كه من فقط مىخواهم خونخواهى عثمان را بكنم، و حال مىگويد من حاضرم به كتاب خدا و به سنت پيغمبر و به سيره خلفاى راشدين صددرصد عمل كنم، براى خودم جانشين معين نمىكنم، بعد از من خلافت مال حسن بن على است و حتى بعد از او مال حسين بن على است (يعنى به حق آنها اعتراف مىكند)، فقط آنها تسليم امر كنند (كلمهاى هم كه در ماده قرارداد بوده كلمه «تسليم امر» است) يعنى كار را به من واگذار كنند، همين مقدار، امام حسن عجالتاً كنار برود، كار را به من واگذار كند و من با اين شرايط عمل مىكنم. ورقه سفيد امضا فرستاد؛ يعنى زير كاغذى را امضا كرد، گفت هر شرطى كه حسن بن على خودش مايل است در اينجا بنويسد من قبول مىكنم، من بيش از اين نمىخواهم كه من زمامدار باشم و الّا من به تمام مقررات اسلامى صددرصد عمل مىكنم. تا آن وقت هم كه هنوز صابون اينها به جامه مردم نخورده بود.
حال فرض كنيم الآن ما در مقابل تاريخ اينجور قرار گرفته بوديم كه معاويه آمد يك چنين كاغذ سفيد امضايى براى امام حسن فرستاد و چنين تعهداتى را قبول كرد، گفت تو برو كنار، مگر تو خلافت را براى چه مىخواهى؟ مگر غير از عمل كردن به مقررات اسلامى است؟ من مجرى منويّات تو هستم. فقط امر داير است كه آن كسى كه مىخواهد كتاب و سنت الهى را اجرا كند من باشم يا تو. آيا تو فقط به خاطر اينكه آن كسى كه اين كار را مىكند تو باشى مىخواهى چنين جنگ خونينى را بپا كنى؟! اگر امام حسن با اين شرايط تسليم امر نمىكرد، جنگ را ادامه مىداد، دو سه سال مىجنگيد، دهها هزار نفر آدم كشته مىشدند، ويرانيها پيدا مىشد و عاقبت امر هم خود امام حسن كشته مىشد، امروز تاريخ امام حسن را ملامت مىكرد، مىگفت در يك چنين شرايطى [بايد صلح مىكرد]، پيغمبر هم در خيلى موارد صلح كرد، آخر يك جا هم آدم بايد صلح كند. غير از اين نيست كه معاويه مىخواهد خودش حكومت كند. بسيار خوب، خودش حكومت كند؛ نه از تو مىخواهد كه او را به عنوان خليفه بپذيرى، نه از تو مىخواهد كه او را اميرالمؤمنين بخوانى «1»، نه از تو مىخواهد كه با او بيعت كنى، و حتى اگر بگويى جان شيعيان در خطر است، امضا مىكند كه تمام شيعيان پدرت على در امن و امان، و روى تمام كينههاى گذشتهاى كه با آنها در صفّين دارم قلم كشيدم، از نظر امكانات مالى حاضرم ماليات قسمتى از مملكت را نگيرم و آن را اختصاص بدهم به تو كه به اين وسيله بتوانى از نظر مالى محتاج ما نباشى و خودت و شيعيان و كسان خودت را آسوده اداره كنى.
شيعيان اميرالمؤمنين را- كه در متن قرارداد بود كه مزاحمشان نشود- به حد اشد مزاحمشان شد و شروع كرد به كينه توزى نسبت به آنها. واقعاً چه فرقى هست ميان معاويه و عثمان؟ هيچ فرقى نيست، ولى عثمان كم و بيش مقام خودش را در ميان مسلمين (غيرشيعه) حفظ كرد به عنوان يكى از خلفاى راشدين كه البته لغزشهايى هم داشته است، ولى معاويه از همان اول به عنوان يك سياستمدار دغلباز معروف شد كه از نظر فقها و علماى اسلام عموماً نه فقط ما شيعيان (از نظر شيعيان كه منطق جور ديگر است) معاويه و بعد از او، از رديف خلفا، از رديف كسانى كه جانشين پيغمبرند و آمدند كه اسلام را اجرا كنند بكلى خارج شدند و عنوان سلاطين و ملوك و پادشاهان به خود گرفتند.
اگر امام حسن با اين شرايط [صلح را] قبول نمىكرد، امروز در مقابل تاريخ محكوم بود. قبول كرد؛ وقتى كه قبول كرد، تاريخ آن طرف را محكوم كرد. معاويه با آن دستپاچگى كه داشت تمام اين شرايط را پذيرفت. نتيجهاش اين شد كه معاويه فقط از جنبه سياسى پيروز شد؛ يعنى نشان داد كه يك مرد صددرصد سياستمدارى است كه غير از سياستمدارى هيچ چيز در وجودش نيست، زيرا همينقدر كه مسند خلافت و قدرت را تصاحب كرد تمام مواد قرارداد را زير پا گذاشت و به هيچ كدام از اينها عمل نكرد، و ثابت كرد كه آدم دغلبازى است، و حتى وقتى كه به كوفه آمد صريحاً گفت: مردم كوفه! من در گذشته با شما نجنگيدم براى اينكه شما نمازبخوانيد، روزه بگيريد، حج كنيد، زكات بدهيد، «وَ لكِنْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ» من جنگيدم براى اينكه امير و رئيس شما باشم. بعد چون ديد خيلى بد حرفى شد، گفت اينها يك چيزهايى است كه خودتان انجام مىدهيد، لازم نيست كه من راجع به اين مسائل براى شما پافشارى داشته باشم. شرط كرده بود كه خلافت بعد از او تعلق داشته باشد به حسن بن على و بعد از حسن بن على به حسين بن على، ولى بعد از هفت هشت سال كه از حكومتش گذشت شروع كرد مسأله ولايتعهد يزيد را مطرح كردن.
بنابراين وقتى كه ما وضع امام حسن را با وضع امام حسين مقايسه مىكنيم مىبينيم كه اينها از هيچ جهت قابل مقايسه نيستند. جهت آخرى كه خواستم عرض بكنم اين است كه امام حسين يك منطق بسيار رسا و يك تيغ بُرنده داشت. آن چه بود؟ «مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلّاً لِحَرامِ اللَّهِ … كانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ انْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ …»
اگر كسى حكومت ستمگرى را ببيند كه چنين و چنان كرده است و سكوت كند، در نزد پروردگار گناهكار است. اما براى امام حسن اين مسأله هنوز مطرح نيست. براى امام حسن حداكثر اين مطرح است كه اگر اينها بيايند، بعد از اين چنين خواهند كرد.
اينكه «اگر بيايند بعد از اين چنين مىكنند» غير از اين است كه يك كارى كردهاند و ما الآن سند و حجتى در مقابل اينها بالفعل داريم.
اين است كه مىگويند صلح امام حسن زمينه را براى قيام امام حسين فراهم كرد.
لازم بود كه امام حسن يك مدتى كناره گيرى كند تا ماهيت امويها كه بر مردم مخفى و مستور بود آشكار شود تا قيامى كه بناست بعد انجام گيرد، از نظر تاريخ قيام موجّهى باشد. پس از همين قرارداد صلح كه بعد معلوم شد معاويه پايبند اين مواد نيست، عدهاى از شيعيان آمدند به امام حسن عرض كردند: ديگر الآن اين قرارداد صلح كأن لم يكن است- و راست هم مىگفتند زيرا معاويه آن را نقض كرد- و بنابراين شما بياييد قيام كنيد. فرمود: نه، قيام براى بعد از معاويه؛ يعنى كمى بيش از اين بايد به اينها مهلت داد تا وضع خودشان را خوب روشن كنند، آن وقت وقتِ قيام است. معنى اين جمله اين است كه اگر امام حسن تا بعد از معاويه زنده مىبود و در همان موقعى قرار مىگرفت كه امام حسين قرار گرفت، قطعاً قيام مىكرد.
بنابراين از نظر هر سه عاملى كه انگيزههاى صحيح و مشروع و جدى قيام امام حسين بود، وضع امام حسن با وضع امام حسين كاملًا متفاوت و متغاير بود. از او تقاضاى بيعت مىكردند و از اين بيعت نمىخواستند. (خود بيعت كردن يك مسألهاى است.) براى امام حسين از ناحيه مردم كوفه اتمام حجتى شده بود و مردم مىگفتند كوفه ديگر بعد از بيست سال بيدار شده است، كوفه بعد از بيست سالِ معاويه غير از كوفه قبل از بيست سال است، اينها ديگر قدرشناس على شدهاند، قدرشناس امام حسن شدهاند، قدرشناس امام حسين شدهاند، نام امام حسين كه در ميان مردم كوفه برده مىشود اشك مىريزند، ديگر درختها ميوه دادهاند و زمينها سرسبز شده است، بيا كه آمادگى كامل است. اين دعوتها براى امام حسين اتمام حجت بود. براى امام حسن بر عكس بود؛ هركس وضع كوفه را مشاهده مىكرد مىديد كوفه هيچ آمادگى ندارد. مسأله سوم مسأله فساد عملى حكومت است.
(فساد حاكم را عرض نمىكنم؛ فساد حاكم يك مطلب است، فساد عمل حكومت مطلب ديگرى است.) معاويه هنوز در زمان امام حسن دست به كار نشده است تا ماهيتش آشكار گردد و تحت عنوان امر به معروف و نهى از منكر زمينهاى [براى قيام موجود] باشد يا به اصطلاح تكليفى بالفعل به وجود آيد، ولى در زمان امام حسين صددرصد اينچنين بود.
مواد قرارداد
حال من مقدارى از مواد قرارداد را برايتان مىخوانم تا ببينيد وضع قرارداد چگونه بوده است. مواد قرارداد را به اين شكل نوشته اند:
1. «حكومت به معاويه واگذار مىشود «1» بدين شرط كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيره خلفاى شايسته عمل كند.».
[در اينجا لازم است مطلبى را عرض كنم:] اميرالمؤمنين يك منطقى دارد و آن منطق اين است كه مىگويد: به خاطر اينكه خودم خليفه باشم يا ديگرى، با اينكه خلافت حق من است قيام نمىكنم، آن وظيفه مردم است. من آن وقت قيام مىكنم كه آن كسى كه خلافت را بر عهده گرفته است كارها را از مجرا خارج كرده باشد. در نهج البلاغه است: «وَاللَّهِ لَاسَلِّمَنَّ ما سَلِمَتْ امورُالْمُسْلِمينَ وَلَمْ يَكُن فيها جَوْرٌ الّا عَلَىَّ خاصَّةً» «2»
يعنى مادامى كه ظلم فقط بر شخص من است كه حق مرا از من گرفتهاند و منهاى اين ساير كارها در مجراى خودش است، من تسليمم؛ من آن وقت قيام مىكنم كه كارهاى مسلمين از مجرا خارج شده باشد.
اين ماده قرارداد اين است [و در واقع] امام حسن اينچنين قرارداد مىبندد:
مادامى كه ظلم فقط به من است و مرا از حق خودم محروم كردهاند ولى آن غاصب متعهد است كه امور مسلمين را در مجراى صحيح اداره كند، من به اين شرط حاضرم كنار بروم.
2. «پس از معاويه حكومت متعلق به حسن است و اگر براى او حادثهاى پيش آمد متعلق به حسين.» اين جمله مفهومش اين است كه اين صلح يك مدت موقتى دارد، نه اينكه [امام حسن] گفت ديگر ما گذشتيم و رفتيم، اين تو و اين خلافت، تا هر وقت هر كار مىخواهى بكن؛ نه، «تا معاويه هست»، اين صلح تا زمان معاويه است، شامل بعد از زمان معاويه نمىشود، پس معاويه حق ندارد براى بعد از زمان خودش توطئهاى بچيند: «و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب كند.».
3. معاويه در شام لعن و ناسزاى به اميرالمؤمنين را رسم كرده بود. اين را در متن صلحنامه قيد كردند كه بايد اين عمل زشت موقوف باشد: «معاويه بايد ناسزا به اميرالمؤمنين و لعنت بر او را در نمازها ترك كند و على را جز به نيكى ياد ننمايد» كه اين را هم معاويه تعهد و امضا كرد. اينها روى على تبليغ مىكردند، مىگفتند على را ما به اين دليل لعنت مىكنيم كه- العياذباللَّه- او از دين اسلام خارج شده بود. آدمى كه اينجا امضا مىدهد، لااقل اين مقدار اتمام حجت بر او شده كه تو اگر على را يك آدمى مىخوانى كه واقعاً مستحق لعن است پس چرا متعهد مىشوى كه او را جز به نيكى ياد نكنى، و اگر مستحق لعن نيست و آنطور كه متعهد شدهاى درست است پس چرا اينطور عمل مىكنى؟! كه بعد، اين را هم زير پا گذاشت و تا نود سال اين كار ادامه پيدا كرد.
4. «بيت المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است و «تسليم حكومت» شامل آن نمىشود و معاويه بايد هر سالى دو ميليون درهم براى حسن بفرستد.» اين قيد را كرده بودند براى همين كه مىخواستند نياز شيعيان را از دستگاه حكومت معاويه رفع كنند كه اينها مجبور نباشند و بدانند اگر نيازى داشته باشند مىشود خود امام حسن و امام حسين مرتفع كنند. «و بنى هاشم را از بخششها و هديهها بر بنى اميه امتياز دهد و يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهدايى كه در كنار اميرالمؤمنين در جنگهاى جمل و صفّين كشته شدهاند تقسيم كند و اينها همه بايد از محل خراج «دارابجرد» تأديه شود.» دارابجرد در اطراف شيراز است كه خراج و ماليات اين نقطه را به بنى هاشم اختصاص دادند.
5. «مردم در هر گوشه از زمينهاى خدا (شام يا عراق يا يمن و يا حجاز) بايد در امن و امان باشند و سياهپوست و سرخپوست از امنيت برخوردار باشند و معاويه بايد لغزشهاى آنان را ناديده بگيرد.» مقصود كينه توزىهايى است كه به گذشته مربوط مىشود، چون اينها اغلب كسانى بودهاند كه در گذشته با معاويه در صفّين جنگيدهاند. «و هيچ كس را بر خطاهاى گذشتهاش مؤاخذه نكند و مردم عراق را به كينههاى گذشته نگيرد. اصحاب على در هر نقطهاى كه هستند در امن و امان باشند و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشود و ياران على بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان بيمناك نباشند و كسى ايشان را تعقيب نكند و صدمهاى بر آنان وارد نسازد و حق هر حقدارى بدو برسد و هر آنچه در دست اصحاب على است از آنان باز گرفته نشود. به قصد جان حسن بن على و برادرش حسين و هيچيك از اهل بيت رسول خدا توطئهاى در نهان و آشكار چيده نشود.» اين مواد، مخصوصاً ماده 5 و ماده 3 كه مسأله لعن اميرالمؤمنين است، اگرچه از همان شرط اول تأمين شده (زيرا وقتى كه او متعهد مىشود كه به كتاب خدا و سنت پيغمبر و سيره خلفاى راشدين عمل كند، طبعاً اينها در آن مستتر است) ولى معذلك اينها را كه مىدانستند مورد توجه خاص معاويه است و بر خلاف عمل مىكند، براى اينكه بعدها هيچ گونه تأويل و توجيهى در خصوص اين كارها به كار نبرد، بهطور خصوصى در مواد قرارداد گنجاندند. «و در هيچيك از آفاق عالم اسلام ارعاب و تهديدى نسبت به آنان انجام نگيرد.» خواستند نشان بدهند كه ما از حالا به روش تو بدبين هستيم.
اينها بود مجموع مواد اين قرارداد. معاويه نمايندهاى داشت به نام عبد اللَّه بن عامر. او را با نامهاى كه زير آن را امضا كرده بود فرستاد نزد امام حسن و گفت:
شرايط همه همان است كه تو مىگويى؛ هرچه تو در آن صلحنامه بگنجانى من آن را قبول دارم. امام حسن هم اين شرايط را در صلحنامه گنجانيد. بعد هم معاويه با قسمهاى خيلى زيادى كه من خدا و پيغمبر را ضامن قرار مىدهم، اگر چنين نكنم چنان، اگر چنين نكنم چنان، همه اين شرايط را گفت و اين قرارداد را امضا كردند.
بنابراين به نظر نمىرسد كه در صلح امام حسن، در آن شرايطى كه امام حسن مىزيست ايرادى باشد؛ و مقايسه كردن ميان صلح امام حسن در مسند خلافت با قيام امام حسين به عنوان يك معترض، با اينهمه اختلافات ديگرى كه عرض كردم، مقايسه صحيحى نيست؛ يعنى به نظر اينجور مىرسد كه اگر امام حسن در آن وقت نبود و بعد از شهادت اميرالمؤمنين امام حسين خليفه شده بود، قرارداد صلح امضا مىكرد، و اگر امام حسن تا بعد از معاويه زنده بود، مثل امام حسين قيام مىكرد، چون شرايط مختلف بوده است.
منبع: سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم
شهید مرتضی مطهری